این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فک کنم حالا فقط رفرنس دادن به نور کم رنگ شب خواب اتاق خوابمون تنها چیزیه که ممکنه توی پستام تکرار شه وقتی قراره از حال خوبم یا حتی حال بدم بنویسم...و میدونی، تویی که حالت بهم میخوره از تکرار نوشته ها، موضوعات، یا اصن هر فاکی که حالتو بهم میزنه، just fuck off coz here's my place n I wont give up....





چراغ اصلی رو خاموش کرده بود، و چراغ خواب رو روشن....گوشیمو گذاشتم کنار چون میدونستم حرف داره باهام...

نشست لبه ی تخت کنارم. پرده ی پنجره رو زد بالا. گفتم بهش که پنجره رو باز کنه...گفت که سرما خوردی آخه...گفتم که حالم خوبه...باز شدن پنجره و بوی نم اولین بارون پاییزی....گفت سردت نیس؟؟؟ به دستام اشاره کردم که گذاشته بودم روی شوفاژ...و گفتم که بالانس ایجاد کردم مشکلی نیس....

گفت که میلو با من هیچی از اوج شروع نمیشه. 

فک کردم که لابد منظورمو بد فهمیده وقتی موقع فوت کردن شمع یک ماهگیمون گفتم به نظرم بیشتر از یه ماه میاد زندگیمون...

گفتم اگه واسه این میگی، من منظورم boring بودن نبوده...منظورم شناخت و صلحی بوده که کنار هم داشتیم...

گفت که میدونم..ولی میخوام بدونی که من نمیتونم هیچی رو با اوج شروع کنم...که همه چی اولش داغ و هیجانی باشه...

من میشناسمش...میدونم که اون آدم مرحله به مرحله س...اون به راحتی excited نمیشه راجع به چیزای جدید و اولش توی کلی فکر و آزمون و خطا میره جلو...

درست مثل رابطمون...درست مثل همون روزای اولی که من همش توی دلم میگفتم he's so daaaaamn hot God I wanna rip his shirt off

ولی اون یه عالمه سد داشت جلوش..و منی که همیشه همه چی رو همون اول داشتم، برام سخت تر میشد...

و فکر میکردم اصن روزی میاد که این رابطه دچار هیجان بشه وقتی یه طرف قضیه اونقدر آروم و ریلکس داره پیش میره؟؟

اون روزا جوابم نه بود...یه نه محکم..ولی نگاه الان کجام؟؟؟ الان درست توی قلمروی خودمونم...چیزی که اون اسمشو گذاشت...


داشتم میگفتم...گفت که میدونم این یه ماه برخلاف انتظارت فانتزی پیش نرفته و لابد کلی سعی کردی مثل همیشه که خودتو تطبیق بدی با من..ولی اینو بدون که من دارم از مرحله ی گذر عبور میکنم و تایم لازم دارم.همینجاش بود که گفت اینجا قلمروی ماست، و میدونم که میتونیم به زودی آدمای زیادی رو بیاریم، مهمونی بدیم، تا نیمه شب جلوی همین پنجره بشینیم و حرف بزنیم و منی که اینهمه سال مجرد بودم و اتاق شخصی داشتم و سالهای شور و هیجان دهه ی بیست سالگیم رو تنهایی گذروندم چون هیچکی رو لایق حریمم نمیدونستم برام سخته حالا....

من همونجاش گیر کردم که گفت اینجا قلمروی ما هست...

گفت بهم که واسه اینکه به اون مرحله برسیم که یهو بگم جمع کن بریم شبونه سفر، یا بساط بازی رو پهن کن توی خونه، یا امشب بیا کتاب بخونیم دوتایی...واسه اینا من و تو تایم لازم داریم...

من اینارو میفهمم. با مارس بودن هیچیش آسون نیس. ولی وقتی هرچی که باهاش به دست میارم میدونم که نتیجه ی صبر بوده، نتیجه ی دوست داشته شدن، و همیشگیه، عمق داره، و هیچ وقت چیزایی که دیگه بدست اوردم دست خوش تلاطم نمیشه با این آدم، برام لذت بخشه....انگاری که یه چیزی رو باهاش بدست میارم و میره توی گنجه، میره توی یه جای امن، که هیچی نمیتونه ازمون بگیرش....

مثل همون وقتا که فکر میکرد چرا تکست صبح بخیر مهمه؟ و تایم لازم داشت برای اینکه بتونه خودشو تطبیق بده که الان توی رابطه ای هست که طرفش میخواد هرروز صبح ازش تکست داشته باشه...و خب حالا سه سال میگذره و همیشه این کارو میکنه...اینا برای خیلیا خنده داره، راحته، ولی از همون وقت که یکی یکی دستاوردامو از این آدم سفت و سخت کسب میکردم فهمیدم که هیچ دلم نمیخواد توی یه رابطه ی آسون باشم که همه چیزش آماده ست....

بیریتنی هم همیشه اونجاست که بهم بگه میلو توی دوست داشتن مارس هیچ شکی نیست اینو هرکسی میتونه راحت از نگاهش به تو بفهمه وقتی که نگاههای مهربون و عاشقانه اش فقط و فقط توی صورت توئه و حتی خیلی وقتا که تو حواست نیس مارس داره با نگاهش دنبالت میکنه و مایی که دورتر وایسادیم میبینیم این چیزارو....



بهم گفت که این یه ماه و شاید ماه های بعدی..گفتم take the time as much as u need...چون میدونم نتیجه اش همونیه که میخوام...

و گفت من اینو مشکل نمیبینم، باهاش اکی ام. چون میدونم اینجا همون جاییه که باید باشیم....

گاهی یادم میره که چقدر حرف زدنش قشنگه، چقدر همیشه کلمات و دایره ی لغاتش منحصر به فرد خودشه، و چقدر همیشه متفاوت از بقیه ست....کسی که به جای "خورد و خوراکمون" میگه "همخوردیمون"، این آدمو نباید دوست داشت آخه؟؟ یه عالمه چیزای دیگه ی این شکلی میگه که فقط مختص به خودشه....



............................................................................


آخر هفته ی این هفته م!! فوق العادس چون بیریتنی میاد پیشم و قراره بازم girls night out داشته باشیم. گفته که وقت نمیکنه بیاد خونه ام ولی کلی برنامه چیدیم که فان داشته باشیم. عکس بگیریم و هوای پاییز نم دار رو توی جاهایی که کاج ها بوی خوبی میدن نفس بکشیم...بعد ازا ینهمه سال دوستی، یه چیزایی دیگه توی رابطمون سنت شده. مثلا یه روز عکس دار توی پاییز نم دار...یا سفر اردیبهشتی....یا تابستون قلیون دار!! مهم نیس که چقدر اینا تکرار شه مثلا توی یه ماه، ولی حتما یه بارش یه سنت هست که داریم به جا میاریمش....


....................................................................................



یه ساک؟ زنبیل؟ خرید گرفتم همون روزا که وسایل خونه رو میخریدم. در راستای طبیعت دوستی و استفاده ی کمتر از نایلون و اینا. امروز افتتاحش کردم.

نمیدونم خجالت آوره یا خنده دار یا جالب ولی خب برای اولین بار من توی زندگیم سبزی خوردن خریدم و گذاشتمش توی ساکه به علاوه ی خریدای دیگه. بعد خب بوی ریحون و شاهی هی موقع راه رفتن میخورد به دماغم... همون موقع هم مارس زنگ زد و عیشم تکمیل شد...



.........................................................................................



خوشحالم که به حرفش گوش کردم و گوشه های خالی خونه رو با گلدون پر نکردم. اولین راهکارم قبل از اینکه خونه تکمیل شه همین بود که گلدون بگیریم. ولی مارس موافق نبود و میگفت چیزای خیلی کول تر میشه پیدا کرد...

اولیش همون میز تلفن خاصی بود که من توی یه مغازه ی فوق العاده پیداش کردم. ازین مغازه های تاریک چوبی که بوی عود میدن و موزیک هیپ هاپ گوش میدن، که از هرچی یه دونه دارن و هیچ جای دیگه نمیتونی پیداش کنی..میز تلفنه درست وسط یه عالمه تابلوی نقاشی بود و خب من عاشق اون قسمت پایینش شدم که میشد روزنامه و مجله گذاشت...همون شب خریدیمش و گذاشتم یه کنج خالی خونه...دو سه روز قبل از عروسی بود...

دومین چیز که خیلی هیجان انگیزه اینه که بابا دیگه کیبورد؟ ارگ؟ پیانوی کیبوردی؟ ش  رو نمیخواست!! (بابام گاهی کیبورد؟پیانوی کیبوردی؟؟ و فلوت مینوازه...) مارس هم دلش بدجوری پیش اون گیر کرده بود وقتی بابا بهمون پیشنهاد داد که ایا میخوایمش؟؟؟ بله که میخواستیم و اوردیم گذاشتیمش این یکی کنج خالی، و یکی از صندلی های اضافه ی آیلند رو گذاشتم کنارش، گیتار الکترونیک (مارس موزیک متال مینوازه) و ساز دهنی مارس رو هم یه گوشه ای کنارش جا دادم... ترکیب خوشگلی شده کنار پرده و پنجره...




هربار که فرندز/بیگ بنگ یا کلا این سریال ها رو میبینم وقتی یه شات از خونه شون کامل توی دوربین هست پاز میکنم. بعد میبینم که اووووه مثلا حتی دوچرخه هم توی خونه جا داده شده. کلا استایل آمریکایی ها همینه، خونه های کوچیک ولی توی همون چندمتر جا هم اتاق خواب دارن هم اشپزخونه هم آفیس...یا توی آشپزخونه همه ی باکس های خوشمزه روی اپن چیده شده....یه ور از من عاااااشق همچین استایلیه و یه ور من که اسمش مانیکا هست :)) و غالب هم هست میگه میتونی اینهمه شلوغی رو تحمل کنی؟؟ قطعا نه. ولی دارم فکر میکنم چه خوب میشه که اون یکی کنج خالی خونه رو یه ترکیب گرم و نارنجی دار درست کنیم که کتاب داره، ماگ داره، یه دونه مبل تک نفره ی نرم و گنده و پشمالو داره و کلی قاب های عکس...



............................................................................



حتما شما هم این حرکت جدید اسپانسور کن  رو دیدین که آدما میرن از چیزی که میخوان باشن فیلم میگیرن. یه جورایی آینده رو نشونمون میدن که میخوان چیکاره شده باشن. داشتم فکر میکردم برم به مدیر آموزشگاه بگم چند دقیقه ای اتاقش رو بهم قرض بده واسه فیلم گرفتن؟؟ :)) اونم نه آموزشگاههای فرعی، همین اصلیه که میرم، همین که هفت طبقه ست و هر ترم بالای دوهزارتا زبان آموز ثبت نام داریم...